معنی متداول و مرسوم

حل جدول

متداول و مرسوم

رایج


متداول

رایج، مرسوم


مرسوم

متداول

رایج، متداول


رایج و متداول

مرسوم

لغت نامه دهخدا

متداول

متداول. [م ُ ت َ وَ] (ع ص) از یکدیگر نوبت به نوبت گرفته شده و دست به دست گردانیده شده. (آنندراج) (غیاث). واگردیده از حالی بحالی. || برخورد شده به این طرف و آن طرف. (ناظم الاطباء). || خمیده شده به راست و چپ. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). || معمول. مرسوم. رایج: زیرا که وزن رباعیات مألوف طباع است و متداول خاص و عام. (المعجم، از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ماده ٔ بعد شود.

متداول. [م ُ ت َ وِ] (ع ص) فراگیرنده چیزی را نوبت به نوبت. (آنندراج). گروهی که چیزی را دست به دست می گردانند.و نوبت به نوبت فرامی گیرند. || مأخوذ ازتازی، رایج. روان و معمول و معلوم. (ناظم الاطباء).
- متداول شدن، رایج شدن و معمول شدن. (ناظم الاطباء).
- متداول کردن، معمول و رایج کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به مُتَداوَل و تداول شود.


مرسوم

مرسوم. [م َ](ع ص، اِ)نعت مفعولی است از مصدر رَسم. رجوع به رسم شود. || منقوش.(یادداشت مرحوم دهخدا). مرتسم. || نشان کرده شده.(غیاث)(آنندراج)(ناظم الاطباء). داغدار. || آئین کرده شده.(غیاث)(آنندراج). رسم شده و معمول شده و مستعمل.(ناظم الاطباء). قاعده ٔ قرار داده شده. مقرر. متداول. رجوع به شواهد همین کلمه ذیل معنی مقرری و وظیفه و مواجب شود: و آنگاه باز مرسوم شد که هر که از حموکت آمده بود وی از جمله ٔ خواص بود.(تاریخ بخارا ص 6). واز مواجب مرسوم که نقد داده شود از یک تومان شصت دینار... رسوم دارد.(تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 62).
- مرسوم بودن، باب بودن.(یادداشت مرحوم دهخدا). معمول و متداول بودن. عادت بودن. معتاد بودن. رواج عام داشتن.
- مرسوم کردن، باب کردن. معمول کردن. متداول کردن. عادت دادن.
|| رسم. آئین. عادت. || نوشته شده و مرقوم.(ناظم الاطباء). || مکتوب و نامه، و عامه ٔ مردم آن را بخصوص در مورد نامه های والیان و حاکمان به کار برند. ج، مراسم و مراسیم.(از اقرب الموارد). || آنچه رئیس مملکت در مورد امری صادر می کند، و آن را اعتبار قانونی است. فرمان. حکم.(ناظم الاطباء): و ذلک أنه برزالمرسوم الشریف لموالینا قضاهالقضاه أعزاﷲ بهم الدین أن یلزموا شهود الحوانیت.(النقودالعربیه ص 65).
- مرسوم امان، فرمان امان و منشور امان.(ناظم الاطباء).
|| رسوم و حق مأمور.(ناظم الاطباء). || ماهه و روزینه، چرا که هر چه امرا و سلاطین برای کسی معین کنند آن را در دفتر خود نشان می کنند، ای می نویسند.(غیاث)(آنندراج). راتبه. مقرری. مواجب.ماهانه. سالیانه. وظیفه.(ناظم الاطباء). اجرا. جامگی. ادرار. رسوم. راتب: و طبیبان باشند که از وقف مرسوم ستانند.(سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ 3 ص 37). هر یک را به قدر مرتبه، مرسوم و مشاهره معین بود.(سفرنامه ٔ ناصرخسرو ص 84).
هر سال بالای چرخ مرسومم
هر روز عنای دهر ادرارم.
مسعودسعد.
گفتی این مرسوم هر سالست اینک سال شد
ظن مبر کز دادن مرسوم اندرعصمتی.
سوزنی.
بزرگوارا دانی که بنده را هر سال
به دست برّ تو باشد مبرتی مرسوم.
سوزنی.
از لبت هر سال ما را شکّری مرسوم بود
سال نو گشت آخر آن مرسوم نتوان تازه کرد.
خاقانی.
ساقی فریب آمیز بین مطرب نشاطانگیز بین
بازار می زان تیزبین مرسوم جان زان تازه کن.
خاقانی.
یکی از ملوک عرب را شنیدم که با مقربان همی گفت که مرسوم فلان را چندان که هست مضاعف کنید.(گلستان سعدی). قضاه بعلت سجل و دعاوی بر عادت معهود دانگی توقع ندارند ونستانند به مرسومی که فرموده ایم قناعت نمایند.(داستان غازان خان ص 228). پیش از این عموم لشکر مغول رامرسوم و جامگی و اقطاع و تغار نبود...(داستان غازان خان ص 300). مادام که متصدی تصدیق خدمات ننماید مرسوم و جیره ٔ باغبان و خرکار باغات داده نمیشود.(تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 51). فرض، مرسوم کردن.(از منتهی الارب).
- مرسوم خوار، مزدور و اجیر.(ناظم الاطباء).
- مرسوم خواه، خواهنده ٔ مرسوم و مواجب. وظیفه خواه. اجری خوار. مقرری بگیر:
بنده مرسوم خواه پار شده ست
رسم مرسوم خواهی از شعر است.
سوزنی.
- مرسوم خواهی، عمل مرسوم خواه. وظیفه خواهی:
بنده مرسوم خواه پار شده ست
رسم مرسوم خواهی از شعر است.
سوزنی.
- مرسوم دادن، مواجب دادن:
همه را ده چو میدهی مرسوم
نه یکی راضی و دگر محروم.
سعدی.
- بی مرسوم، بی مواجب.(ناظم الاطباء).
|| حقی که علاوه بر مواجب به مستخدمان مخصوصاً لشکریان هر سال از طرف دولت داده میشد. رزق. طَمَع.(از منتهی الارب): از مواجب و مرسوم عساکر که نقد داده شود تومانی سیصد و شصت و شش دینار و چهار دانگ...(تذکرهالملوک ص 56). افتراض، مرسوم گرفتن لشکر. فرض، لشکر مرسوم گیر.(از منتهی الارب).

فرهنگ فارسی آزاد

متداول

مُتَداوِل، دست بدست گیرنده، دست به دست گرداننده، تبدال رأی کننده، در فارسی به معنای رائج، معمول، مرسوم و عادی نیز مصطلح است،

فرهنگ عمید

متداول

مرسوم

فرهنگ معین

متداول

(مُ تَ وِ) [ع.] (اِفا.) آن چه معمول و مرسوم باشد.

مترادف و متضاد زبان فارسی

مرسوم

باب، رایج، عرفی، متداول، متعارف، مد، معمولی، معمول، مقرر، آیین، رسومات، رسم، سنت، جیره، مواجب،
(متضاد) نامتداول


متداول

باب، جاری، رایج، شایع، عادی، عرفی، متعارف، مد، مرسوم، مستعمل، معمول، معمولی،
(متضاد) منسوخ، نامتداول

فرهنگ فارسی هوشیار

متداول

رایج، و معمول شدن

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

متداول و مرسوم

833

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری